یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

نمیدانم چرا افتاد در دستم انار تو

نمیدانم چرا افتاد در دستم انار تو

چگونه دانه هایم ریخت پای شاخسار تو


مجابم کن..بدانم!کی شدم آن دشت بی تابی

که می تازند در من اسب های بی سوارتو؟


به نارنج و به باد مشرقی حساسیت دارم

به هر عطری که دل را می کشد سوی دیار تو


چه می کردی اگر یک روز دنیا مال ما می شد

تمام جاده ها این سو و من آن سو کنار تو


بیا روراست باش و گفتنی ها را بگو بامن

که دلگیرم هنوز از جمله های درد دار تو


به پر حرفی نیازی نیست،میدانم که میدانی

زمستان مانده در تقویم روحم تا بهار تو


حسنا محمدزاده



بی اعتنا به نتیجه


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های

کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر مینوشت و کاغذ را به

شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده

پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهدداشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در

پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می

نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ

کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد

نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار

سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته

شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان

سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه

داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در

تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است.

چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به

چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج

کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می

کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و

در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند.

دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر

حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید،مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با

پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰

درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند

گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره

زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و

گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره

زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟

کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.





نیستی...

حالم بد است مثل زمانی که نیستی !
دردا که تو همیشه همانی که نیستی !


وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای

وقتی که نیستی نگرانی که نیستی !


عاشق که می شوی نگران خودت نباش

عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی !


با عشق هر کجا بروی ، حیّ  و حاضری

دربند این خیال نمانی که نیستی !


تا چند من غزل بنویسم ؛ که هستی و

تو با دلی گرفته بخوانی ، که نیستی !


من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی ، که نیستی ؟


شاعر:؟




دو جام...


دو جام قبل و ... دو تا بعد کار می چسبد...

دو جام بعد در آغوش یار می چسبد


همین که مست شوی... حس کنی که خوشبختی

در اوج تلخی این روزگار می چسبد


مرا بخواه و به من چای و بوسه وعده بده

قرار تو به من بی قرار می چسبد


بچنگ جسم مرا عاشقانه ... چون شیری

که ناگهان به گلوی شکار می چسبد


چقدر مست در آغوش بودنت خوب است

چقدر بوسه ی بی اختیار می چسبد


مرا رها کن و بگذار منتظر باشم...

برای بوسه کمی انتظار می چسبد


مهتاب یغما


خسته ام میفهمید؟!


خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.


خسته از منحنی بودن و عشق.

خسته از حس غریبانه این تنهایی.


بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.

بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.


بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد.

همه عمر دروغ،


گفته ام من به همه.

گفته ام:


عاشق پروانه شدم!

واله و مست شدم از ضربان دل گل!


شمع را میفهمم!

کذب محض است،


دروغ است،

دروغ!!


من چه میدانم از،

حس پروانه شدن؟!


من چه میدانم گل،

عشق را میفهمد؟


یا فقط دلبریش را بلد است؟!

من چه میدانم شمع،


واپسین لحظه مرگ،

حسرت زندگیش پروانه است؟


یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!

به خدا من همه را لاف زدم!!


بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!

باختم من همه عمر دلم را،


به سراب !!

باختم من همه عمر دلم را،


به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!

باختم من همه عمر دلم را،


به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!

بخدا لاف زدم،


من نمیدانم عشق،

رنگ سرخ است؟!


آبیست؟!

یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!


عشق را در طرف کودکیم،

خواب دیدم یکبار!


خواستم صادق و عاشق باشم!

خواستم مست شقایق باشم!


خواستم غرق شوم،

در شط مهر و وفا


اما حیف،

حس من کوچک بود.


یا که شاید مغلوب،

پیش زیبایی ها!!


بخدا خسته شدم،

میشود قلب مرا عفو کنید؟


و رهایم بکنید،

تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟


تا دلم باز شود؟!

خسته ام درک کنید.


میروم زندگیم را بکنم،

میروم مثل شما،


پی احساس غریبم تا باز،

شاید عاشق بشوم!!



شاعر:؟


استخاره

در استخاره گفت: بگیر استخاره‌ای 
یعنی نمانده راه دعا، راه چاره‌ای

«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر» 
بی‌فایده است ساختن هر مناره‌ای 

این عنکبوت، تار نبافد که بهتر است 
وقتی بناست پاره شود با اشاره‌ای 

دریا همیشه معنی دریا نمی‌دهد 
قلّاب... تور... مرغ هوا... آرواره‌ای... 

یوسف نصیب هیچ کسی نیست، لاجرم 
راضی شدم به پیرهن پاره پاره‌ای 

روی زمین که هیچ... که در هفت آسمان 
حتی برای خویش ندارم ستاره‌ای 

کوه غمم که مانده برایم ز خاطرات 
در سینه‌ام به جای دلم، سنگواره‌ای 

پرواز اگرچه قسمت من نیست می‌شود 
گاهی پرید با کمک استعاره‌ای 

 رضا احسان‌پور




هیاهو

هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم

تو اقیانوس سرشار از تلاطم های آرامی
و من دریاچه ی اشکی که دایم رو به طغیانم

بزن نی باز غوغا کن..بزن دف شور برپا کن
به هر سوزی بگریانم به هرسازی برقصانم

ببین آیینه وار از حس تصویر تو لبریزم
تو آرامی من آرامم،پریشانی پریشانم

اگر شعری نوشتم رونویسی از نگاهت بود
که این دیوانگی ها را من از چشم تو می خوانم

تکتم حسینی



قرار

مقابل دریا که می رسم

فقط برای چشمهایت دعا می کنم

اما تو هرگز مستجاب نمی شوی

ببار ...


ببار که باز باورت کنم


ببار در همین کوچه پس کوچه های بارانی


ببار در همین کوچه مهتاب


راستی قرارمان


"همان ساعت "نمی دانم


ساعت لجوجی که هیچ عقربه ای


روی شانه هایش به خواب نمی رود


یادت نرود


تو ، همیشه فرصت کوتاه منی برای شعر


تا می آیم زمزمه ات کنم


زود تمام می شوی

می دانم سالهاست


ساعت قرارمان

یک دقیقه به هیچ است


و من همیشه فقط یک دقیقه

دیر می رسم