یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

یلدایت مبارک

و پاییز ثانیه ثانیه سپری می شود

یادت نرود اینجا کسی هست

که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز

برایت بهترین ها را آرزو دارد

یلدایت مبارک

یلدا


خوب می‌دانم قماری بیش این دنیا نـبود


من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام


سرد می‌آید به چشم مست من چشمت و باز


از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام . .


من و تنهایی من ، دست در دست ..

من و تقدیر سردم دست در دست
چه فرقی می کند هشیار یا مست ؟!

تو رفتی روح من مرد و تنم ماند
وجسمی که نمی دانم چرا هست !

من این جا ماندنم ناچاری ام نیست
که ترجیح قراری بر فرار است ...

خیالم فتح اوج قله ها بود !
چرا چشمان تو پای مرا بست ؟

مرا در من شکست و گوشه ای ریخت
غرور سنگی کوهی که نشکست

هزار آب از سرم حالا گذشته
هزار آب از سر این دره ی پست ..

پلان آخر این قصه این است :
من و تنهایی من دست در دست ..


{ رویا باقری }

ببخش فاصله ها را که من کنار توام




ببخش فالم اگر دست دیگران افتاد
و قهوه ات که ننوشیده از دهان افتاد
دلت گرفت اگر از غریبی ام هر شب
و سهم بردنِ از بی نصیبی ام هر شب

اگر بخاطر من پک زدی به سیگاری
دلت گرفت ... و مشتی زدی به دیواری
بخاطرم به خیابان کشیده شد کارت

به پیک های فراوان کشیده شد کارت ...

که بغض کردی و مستی ت کار دستت داد
که گریه بودی و مردانگی شکستت داد
ببخش این همه دور از تو زنده می مانم
که قهوه می نوشم بی تو شعر می خوانم

نبودنم به اتاقت چقدر می آید
به چشم مشکی زاغت چقدر می آید
چقدر بی کسی ام بین بازوانت نیست
چقدر ... آه عزیزم ... زن جوانت نیست

به تخت خواب تهی مانده از هماغوشی ت
به طعم بوسه ی ماسیده بر لب گوشی ت
تمام زندگی ام را بلند گریه نکن
بخاطر من عزیزم ... بخند ! گریه نکن ...

و من که فاصله ها را عمیق می گریم
تمام این گِله ها را ... عمیق می گریم
مرا ببخش عزیزم ... که غصه دار توام
ببخش فاصله ها را ... که من کنار توام ...

ببخش بی تو خودم را غریب می بینم
به جان هرکه دلم را شکست ... غمگینم
تو درد زندگی ام را بلند گریه نکن ...
بخاطر من عزیزم ....
بخند ...


{ مهتاب یغما }



دو جام...


دو جام قبل و ... دو تا بعد کار می چسبد...

دو جام بعد در آغوش یار می چسبد


همین که مست شوی... حس کنی که خوشبختی

در اوج تلخی این روزگار می چسبد


مرا بخواه و به من چای و بوسه وعده بده

قرار تو به من بی قرار می چسبد


بچنگ جسم مرا عاشقانه ... چون شیری

که ناگهان به گلوی شکار می چسبد


چقدر مست در آغوش بودنت خوب است

چقدر بوسه ی بی اختیار می چسبد


مرا رها کن و بگذار منتظر باشم...

برای بوسه کمی انتظار می چسبد


مهتاب یغما


قمار

کنار خاطرات خود بچین میز قمارم را


دوباره شرط میبندم به پایت روزگارم را


مهتاب یغما


ترس دارم

از شوری چشم اهالی ترس دارم

از مردمان این حوالی ترس دارم


از خود که گاهی آبم اما گاه آتش

از این دل حالی به حالی ترس دارم


از این که ما مثل دو تا ماهی بچرخیم

در برکه های بی خیالی ترس دارم


هرچند با تو شادمانم لحظه ها را

از گریه های احتمالی ترس دارم


هرچند چون پیچک تو را در بر گرفتم

همواره از آغوش خالی ترس دارم


ما دو درخت در کنار رود هستیم

با این همه از خشکسالی ترس دارم


از چشم بد باید تو را زیبا بپوشم

از شوری چشم اهالی ترس دارم


حمید درویشی


اشک نمیریزم

دیگر اشک نمیریزم...

 

بزرگ شده ام؟!

 

یا

 

سنگ...

 

نمیدانم...


هجوم دردها


خسته گشتی از هجوم درد ها
خسته از بی دردی دلسرد ها


از سر آشوب ها ی روزگار

بر گل جانت نشسته گرد ها


بال گنجشک نگاهت را درید

زخم تیر ترکش نامرد ها


شد پریشان خاطرات زین های های و هوی

خلوتی جستی میان فرد ها


چشم بستی نا امید و دردناک

تا نبیند بیش ، رنگ زرد ها


پر کشیدی از میان این حصار

تا به فردوس برین و ورد ها


ما به جا ماندیم و حسرت های ما

می کشاند تا کجامان دردها


شاعر:؟