روزی من چهل ساله میشوم و موهایم جوگندمی حتما بازهم شبها تنهایی قدم میزنم و بازهم هدایت میخوانم آن روزها کم حرف تر و آرام تر میشوم کمتر میخندم بیشتر نگاه میکنم و عمیق تر فکر حتی شاید سه شنبه ای بیاید و فراموشم شود در انقلاب سیگار کشیدن به چه معناست حتما توهم کمتر چشمانت میدرخشد و به آراستگیِ قبل نیستی و هرگز خاطرت نیست نقاشی ام میان کدام کتاب فراموشی ات خاک میخورد و اصلا برایت مهم نیست تنها مخاطب زندگیِ یک مرد بودن چه حسی دارد لابد آن موقع دخترت عاشق شده و سعی داری انتخاب منطقی را یادش دهی و برای دوست داشتنش دلیل عقلانی بخواهی و یکروز که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی باهم سری به کتاب های دانشگاهی ات میزنید ناخودآگاه خشکت میزند و یک لبخند عمیق از انبار کهنه دلت بیرون می آید نفست حبس میشود و من را بیاد می آوری و مقایسه بین یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات با شریک زندگی کنونی ات گند بزند به تمام دلایل منطقی ات و بلاخره در چهل سالگی متوجه میشوی عاشقی منطق ندارد و دوست داشتن دلیل...
غریبترین زنِ عالمی وقتی آغوشِ مردی وطنت میشود و تو سرباز پیادهای هستی که به پایِ هیچ لشگری نمیرسی وقتی با هر حملهای، بیسرزمین میشوی و یاد میگیری برایِ زن بودن هم باید مرد باشی...!
از راه خواب هایم عبور نکن ! دوباره خودت را به یادم نیاور ! تو در گذشته مانده ای مثل لذت سیگاری که از ترس پدرم مخفیانه دود می کردم در کوچه پشتی زمان به عقب بر نمی گردد اگر هم برگردد دیگر نه آن شهر وجود دارد نه آن کوچه و نه پدرم ...
تا دورها بنفشه می روید بعد از تنفس ت دست مرا بگیر دست مرا بگیر و با خودت ببر ای دوست به هر کرانه که اشتیاق می گوید به هر نگاه که با تو می روید به هر مسیر که ترنم، ترانه می خواند ببر مرا تا شوق به بوسه ی گل سرخ ببر مرا تا اوج، به ساقه های درخت که بید می نامند به کوچه های روستای کنار به دست های پر پرنده ی پر نور ببر مرا به هر کجا که شود به پرچم سفید، که بعد هر جنگی، ستاره می چیند به رمز یک احساس به صبح یک شبنم به خوآب یک کودک به موهای پر تلالوی خود دست مرا بگیر، با دامنی رقصان دست مرا بگیر با دکمه ی پیرهن چاک ت من نبض آوازه خوان یک موجم من گرمی نای م دست مرا بگیر پیوند ناگسستی بده دست مرا به گونه های خود به شانه های خود به عشق به آن سپید گرم اندام پر نگار، به بازوان خود دست مرا بگیر
.دست مرا بگیر دست من آن بنفشه روز است که حال و هوای دامنت دارد .
هر آدمی باید در مخاطبین ِ تلفن همراه خود شماره ای داشته باشد که هر وقت دلش گرفت اسمش را مرتب نگاه کند و دلش بلرزد ...
شماره اش را بگیرد حتی اگر جواب نمیدهد حتی اگر اپراتور بی انصاف بگوید "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است ، لطفا بعدا ..." و هی بعدا و بعدا شماره اش را بگیرد ...
تلفن های همراه فقط به همین درد میخورند ...
هر آدمی باید در تلفن همراه خود پیامکی داشته باشد که بعد از گذشتن مدتها از دریافت آن هر شب و هر شب آن را بخواند و جوابش را در دلش بدهد که "من هم دوستت دارم ... کاش باور کنی که دوستت دارم"
حتی اگر خوب بداند که خیلی وقت است از تاریخ انقضای این دوست داشتن هایشان گذشته ...
سخت ترین انتظارها انتظار تماس یا پیامک از کسی ست که گاه فراموش میکند این تلفن لعنتی به چه دردی میخورد ...