یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

دو جام...


دو جام قبل و ... دو تا بعد کار می چسبد...

دو جام بعد در آغوش یار می چسبد


همین که مست شوی... حس کنی که خوشبختی

در اوج تلخی این روزگار می چسبد


مرا بخواه و به من چای و بوسه وعده بده

قرار تو به من بی قرار می چسبد


بچنگ جسم مرا عاشقانه ... چون شیری

که ناگهان به گلوی شکار می چسبد


چقدر مست در آغوش بودنت خوب است

چقدر بوسه ی بی اختیار می چسبد


مرا رها کن و بگذار منتظر باشم...

برای بوسه کمی انتظار می چسبد


مهتاب یغما


خسته ام میفهمید؟!


خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.


خسته از منحنی بودن و عشق.

خسته از حس غریبانه این تنهایی.


بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.

بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.


بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد.

همه عمر دروغ،


گفته ام من به همه.

گفته ام:


عاشق پروانه شدم!

واله و مست شدم از ضربان دل گل!


شمع را میفهمم!

کذب محض است،


دروغ است،

دروغ!!


من چه میدانم از،

حس پروانه شدن؟!


من چه میدانم گل،

عشق را میفهمد؟


یا فقط دلبریش را بلد است؟!

من چه میدانم شمع،


واپسین لحظه مرگ،

حسرت زندگیش پروانه است؟


یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!

به خدا من همه را لاف زدم!!


بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!

باختم من همه عمر دلم را،


به سراب !!

باختم من همه عمر دلم را،


به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!

باختم من همه عمر دلم را،


به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!

بخدا لاف زدم،


من نمیدانم عشق،

رنگ سرخ است؟!


آبیست؟!

یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!


عشق را در طرف کودکیم،

خواب دیدم یکبار!


خواستم صادق و عاشق باشم!

خواستم مست شقایق باشم!


خواستم غرق شوم،

در شط مهر و وفا


اما حیف،

حس من کوچک بود.


یا که شاید مغلوب،

پیش زیبایی ها!!


بخدا خسته شدم،

میشود قلب مرا عفو کنید؟


و رهایم بکنید،

تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟


تا دلم باز شود؟!

خسته ام درک کنید.


میروم زندگیم را بکنم،

میروم مثل شما،


پی احساس غریبم تا باز،

شاید عاشق بشوم!!



شاعر:؟


هیچ زنی تمام نمی شود...




هیـــــــــــچ زنی

تمـــــــــــام نمی شود

وقتی …

امتداد نگاه یک مرد

تنــــــــــــــــــها

به او ختم می شود

اگر نه … که ما مـــــــــــرده ایم

و ســــــــالها بعد از این

مردانی بی چـــــشم

سر از گورستانی در می آورند …

پر از زنانِ تمــــــــــام شده ای

که از عشق

” رو” گردانده اند


ماندانا طورانی




مدّعی


تو مدّعی بودی درون را نیز می بینی
احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!

شاید همان بودی که بایستی کنارم بود
اما دلِ دیوانه ات را ریز می بینی!

گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را
تا پایتخت تو شود تبریز، می بینی

با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم
افسوس! این سرباز را چنگیز می بینی

هر روز کندی از بهار زندگی برگی
تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟

در بازی ات نقش مترسک را به من دادی
افتاده ام در گوشه ی جالیز، می بینی؟

رفتی و بعد از رفتنِ تو تازه فهمیدم
هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!

کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-
روی سگم را روز رستاخیز می بینی ...


 

امید صباغ نو 


ازین به بعد...

از این به بعد اگر بی بهانه گریه کنم

به من نخند و نگو مخفیانه گریه کنم


همان ترانه که با هم به خنده می خواندیم

زمان آن شده با آن ترانه گریه کنم


زمانه خواست که دود از سرم بلند شود

زمانه خواست ته قهوه خانه گریه کنم


تمام عمر به ساز زمانه رقصیدم

بگو چگونه به ساز زمانه گریه کنم؟


تو در مقابل و ایمان و عقل پشت سرم

مرددم چه کنم در میانه گریه کنم؟


تو را فقط برسانم به خانه ات.. خود را

سریعتر برسانم به خانه گریه کنم.

 

صادق فغانی


من اعتراف می کنم


من اعتراف می کنم

پایان هر بیت که تو را تمام کرده ام

آنجا هزار قافیه تو را سروده ام

آنجا من از نبرد با فراموشی ات

شکست خورده ام

من اعتراف می کنم

هر فصل را که به نام تو آغاز کرده ام

با شبنم وجود تو به پایان رسیده است

من اعتراف می کنم

از ریشه ی تو جان گرفته است ساقه های خشک من

من اعتراف می کنم

تعبیر خواب های مرا تو شیرین کرده ای

با مهربانی چشمانت........







لعل لب

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری! افطار رطب در رمضان مستحب است


روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه

بخورد روزه ی خود را به گمانش که شب است

زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است

یا رب! این نقطه ی لب را که به بالا بنهاد؟

نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است

شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم

که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است

پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ

که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان

گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است

عشق آنست که از روی حقیقت باشد

هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است

گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد

سودن چهره به خاک سر کویش سبب است

 

شاطر عباس صبوحی



شک کردم


میان کوچه ها رفتی، به هر بیگانه شک کردم

به رفت و آمد مشکوک صاحب خانه شک کردم

 

چرا پس دیر کرده ؟ هان ؟ چرا آخر نمی آید ؟

تو رفتی تا که برگردی ، چه بی صبرانه شک کردم

 

درون باغ وقتی که به آن پروانه خندیدی

نمی دانم چه شد حتی به ان پروانه شک کردم

 

تو در آغوش من بودی ، صدایی ناگهان آمد

به رخت اویز و دیوار و چراغ خانه شک کردم

 

هم اینکه رو بروی آینه رفتی و برگشتی

به سنجاق و تل و موگیر و عطر و شانه شک کردم

 

تو هر جایی که خندیدی به هرکس یا که هر چیزی

من مجنون زنجیری ، من دیوانه شک کردم

 

سید تقی سیدی



دوستت دارم پریشان‌...

دوستت دارم پریشان‌  ، شانه می‌خواهی چه کار؟

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

                     

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

                       ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟


مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

                     

 مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !

                       در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟


خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

                      

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

                       گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

                                    


مهدی فرجی




اکسیر من


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن، مرا کم است


اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است


سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است


تا این غزل شبیه غزل‌های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است


گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم
اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است


خون هر آن غزل، که نگفتم به‌پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است

 

(محمدعلی بهمنى)