خواستم گلــــــــــه کنم از نامهـــــــــربانــــی هایت . . .
امــــــــــّـــــــــــــا . . .
خوب کـــــه فکـــــــر میکنم . . .
مــــــن بی مقدمه عاشق تـــو شدم ...
تقصیـــر تــو نیست ... اشتبــــاه مَـــن است ...!
ایـن روزها غرق سـکوتم...
سـکوتی برگرفتـه از تنهایی...
سـکوتی کـه در پشت فریادهای بی صـدایم است
دلگیرم از خـودم ، از سـکوتی که نمیشکنـد...
از لبانی که نمی خـنـدنـد ، و از چشمانی که بی روح شـده انـد...
ایـن روزها آسمان خاکستری است...
من بالای شریف ترین مزار های جهان
فاتحه ی همه را خوانده ام
حالا به حافظ بگویید
اگر کفنش نپوسیده
یک غزل بر مزارم بخواند
می خواهم به احترام خودم
سکوت کنم
هرگز نخواستم
خیلی
خوب باشی.....
خیلی
پر احساس باشی....
خیلی
عاشق باشی......
خیلی
.......باشی......
فقط خواستم باشی...!
می دانم کس دیگری به درونم پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،
در خودم بیارامم
از "بودن" خویش بزرگتر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند!
این کفش تنگ و بی تابی فرار،
عشق آن سفر بزرگ،
اوه، چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است
" این جا نبودن " !
گاهی دیوانگیم گُل می کند ،
می خواهم بروم دور
خیلی دور ...
یک جایی که خودم را فراموش کنم .
فراموش شوم ،
گم شوم ،
نابود شوم .
می خواهم از خود بگریزم ،
بروم خیلی دور .