ایـن روزها غرق سـکوتم...
سـکوتی برگرفتـه از تنهایی...
سـکوتی کـه در پشت فریادهای بی صـدایم است
دلگیرم از خـودم ، از سـکوتی که نمیشکنـد...
از لبانی که نمی خـنـدنـد ، و از چشمانی که بی روح شـده انـد...
ایـن روزها آسمان خاکستری است...
من بالای شریف ترین مزار های جهان
فاتحه ی همه را خوانده ام
حالا به حافظ بگویید
اگر کفنش نپوسیده
یک غزل بر مزارم بخواند
می خواهم به احترام خودم
سکوت کنم
یواشکی عکسش رو میذاری رو به روت
وبا بغض باهاش حرف میزنی ...
اشکهات جاری میشه
اما خوبه
اون نمیفهمه داری گریه میکنی
از یه جایی به بعد
آدم باید خفه شه ! خفه هااااا
از یک جایی به بعد
دیگه
نه دست و پا میزنی
نه بال بال میزنی
نه دل دل میکنی
نه داد و بیداد میکنی
نه گریه میکنی
نه...
...
از یه جایی به بعد
فقط سکوت میکنی...
...
سکوت پر رنگ ترین و با ارزش ترین بخش زندگی ام بود
از نگاه همه بیزار بودم ، چون می دانستم
گاهی چشم ها بی پرده حرف می زنند
به همین دلیل هرگز در چشم کسی نگاه نمی کردم
مبادا راز دلم فاش شود . . .
تکیه زده ام بر دیواری از سکوت ؛
سکوتم را میخراشد و نقشی از یادگاری میزند
هیچ کس جز خــــــــــدا!