یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

زمانه ی تلخ

دلم همیشه پر است از زمانه ی تلخ
که لحظه لحظه می دهدم یک نشانه ی تلخ
 
دلم همیشه پر است از غمی که می آید
شبیه بغض گلوگیر، در بهانه ی تلخ
 
تب و تباهی و حس قریب تنهایی
عجب ضیافت شومی در این شبانه ی تلخ“
 
چقدر حس بدی است حس تنهایی”
دوباره زمزمه ی زیر لب، ترانه ی تلخ
 
کبوتری که جدا مانده از جفتش
چگونه پر بزند رو به آشیانه ی تلخ؟
 
قلم به دست من هر شب به گریه می گوید:
چرا دوباره شروعِ شعرِ عاشقانه ی تلخ؟
 
تمام قصه همین بود: اینکه تو بروی
ومن به انتظار تو خیره، به بی کرانه ی تلخ
 
احسان نصری

درد بی درمان



مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

خاطرت

خاطرت را از خودم هم بیشتر میخواستم

با دعای هر شب و با چشم تر میخواستم


انتهای جاده های بی تو بن بست است و من

از تو تا مقصد فقط یک همسفر میخواستم


جز تو با من هیچ کس تصمیم جنگیدن نداشت

حیف از دشمن ، برای خود سپر میخواستم


من که عمری تشنه ی قدری محبت بوده ام

از تو تنها سایه ای بر روی سر میخواستم


زندگی از ریشه خشکیده است ، آه ، ای کاش که

جای باران از خدا مشتی تبر میخواستم


هیچ وقت این زندگی بعد تو چیزی کم نداشت

خاطرم را بیشتر از تو اگر میخواستم

 

 

سمانه میرزایی


بدتر شد



هرچه کردم نشوم ازتو جدا، بدتر شد

 از دل مـا نرود مهر و  وفــا  ، بدتر  شد ...


مثـلا خواســتم این بــار موقـر باشــم 

و به جای تو،  بگویم  که شما ، بدتر شد

 

آسـمان وقـت قـرار من  و تــو  ابری بود 

تـازه  با رفتـن تـو وضـع هـوا  بد تر شــد

 

این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد

بلکه برعکس ،  فقط رابطـه ها  بد تر شـد


چاره دارو و دوا نیست،که حال بد من

بی تو با خوردن  دارو  و  دوا  بد تر شد


روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت

آمدم پاک کنم عشـق تـو را بدتـر شـد ...


شادی صندوقی



نه او با من ...نه من با او!!


نه او با من

نه من با او

نه او با من نهاد عهدی، نه من با او

نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید

نه مار بازویی بر پیکری پیچید

 

شبی غمگین

دلی تنها

لبی خاموش

نه شعری بر لبانم بود

نه نامی بر زبانم بود

در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه

بامیدی که نومیدیش پایان بود

سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم

و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم

 

نه کس با من

نه من با کس

سر یاری

نه مهتابی

نه دلداری

و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم

سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم

نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست

و شعر ناتمامی خواند

بیا با من

از آن شب در تمام شهر می گویند

...
او با تو ؟

ولی من خوب می دانم


اصل سی و یکم


تمام اصل‌های حقوق بشر را خواندم


و جای یک اصل را خالی یافتم


و اصل دیگری را به آن افزودم


عزیز من


اصل سی و یکم :


هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.



پابلو نرودا


نمی دانم چرا؟


نمی دانم چرا؟ اما ترا هر جا که می بینم

کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم

تن یخ کرده اتش را که می بیند چه می خواهد؟

همانی را که می خواهم ترا وقتی که می بینم

تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی

و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

تو آن شعری که جایی نمی خوانم که میترسم

به جانت چشم زخم آید چو گویند تحسینم

زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟

چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟


به غیر از من


کسی با"موج" موهایت "کنار" آمد به غیر از من؟

کسی با هستی اش پای قمار آمد به غیر از من؟


کدامین سنگدل فکر شکار افتاد غیر از تو؟

کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟


تمام شهر در جشن "تماشا"ی تو حاضر شد

تمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من


برایت دستمال کاغذی بودم،ولی آیا

کسی در لحظه ی بغضت به کار آمد به غیر از من؟


مرا از"جمع" خاطرخواه ها"منها" کن ای "حوا"

تو را کافیست "آدم" هرچه بار آمد به غیر از من

 

حسین زحمتکش





نمی رنجم


نمی رنجم اگر کاخِ مرا ویرانه می خواهد

که راه عشق ، آری ، طاقتی مردانه می خواهد   !

 

کمی هم لطف باید گاه گاهی مردِ عاشق را

پرنده در قفس هم باشد ، آب و دانه می خواهد

 

چه حُسنِ اتفاقی ، اشتراک ما پریشانی ست

که هم مویِ تو هم بغضِ من ، آری ، شانه می  خواهد

 

تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست

تسلّی دادن این فاجعه ، میخانه می خواهد

 

اگر مقصود تو عشق است ، پس آرام باش ای دل

چه فرقی می کند می  خواهدم او یا نمی خواهد ؟!

 

 

سجاد رشیدی پور






دعای شوم مستجاب نیست

با بودن تو حال من اصلا خراب نیست
می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست

احساس می کنم که خدا قول داده است
دیگر در این جهان خبری از عذاب نیست

دیگر میان خاطره هامان ، از این به بعد
چیزی به اسم دلهره و اضطراب نیست

باور کن این خدا که خودش عاشقت کند
حتماً زیاد خشک و مقدس مآب نیست

پاشو بیا کمی بغلم کن ، ببوس، تا
باور کنم حضور تو ایندفعه خواب نیست

من را ببوس تا همه ی شهر پر شود
این اتفاق هر چه که باشد سراب نیست

دنیا سر جدایی ما شرط بسته است
اما دعای شوم کسی مستجاب نیست