یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

سلام هایی در کیف پستچی



کیفِ پستچی

جای "سلام های من به تو" نیست!

این حرف هااین بوسه هااین باده ها

بی واسطه گیرا ترند...!

مهدیه لطیفی

لب خوانی

دنیایم را لب خوانی کن


اینجا


صدا به صدا نمیرسد



بازیچه...


از یال و کوپالم خجالت میکشم اما

بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم

 

مهدی فرجی


حدس بزن


تعداد ،

صورت مسأله را تغییر نمی دهد

حدس بزن

چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم

چند بار شنیده ایم و


باورمان نشده است


چند بار ...

پدرم می گفت :

پدر بزرگ ات ، دوستت دارم را

یک بارهم به زبان نیاورد

مادر بزرگ ات اما

یک قرن با اوعاشقی کرد


محمد علی بهمنی


اما تو بیا …

در این کوچه

باد نمی آید

باران نمی آید

اما تو بیا …


سوء تفاهم




با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. 

همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. 

اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ 

اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود.

می‌خواست حرف بزند.

 می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.

تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. 

شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. 

تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود.

مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. 

چه می‌خواست بگوید؟

 آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. 

چه لرزش شیرینی بود.

بله خودش بود که داشت می‌آمد.

دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. 

آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد.

یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست 

باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.

کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود.

 نه باور کردنی نبود. 

چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود.

در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. 

دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند

 بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند.

 نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد.

شاخه گل را انداخت و رفت.

تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. 

شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد

 هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.


خسته ام... اما...!



خسته ام  

اما  

نه به اندازه ای که  

چشم های تو  

 نتواند کلاه سرم بگذارد 

و دوباره

عاشقم کند


خسته ام  

اما نه آنقدر  

که بوسه های آرامش 

نگاهت 

نتواند

در لحظه لحظه های تنم 

رسوخ کند!


دلگیرم 

اما نه آنقدر 

که خنده هایت  

قادر نباشند 

 قطبی ترین یخ های هزار ساله  را

در وجودم  

آب کنند!



 محمد توحیدی چافی


در سایه ی یک نگـــاه

در سایه ی یک نگـــاه

گاهی می توان دمی آسود
در جاری یک صـــدا

گاهی می توان غرق بودن شد
در حجم بودن عـشــق

گاهی می توان هیچ شد
در اوج یک آسمان مـهـــر

گاهی می توان از هزاران قله گذشت

می توان در هجوم تمام هستها نیست شد

و در برابر تمام نبودنها به یک بـــودن بالید