یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

بازی احمقانه


برای این که آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد


باید سخت به هیجان بیاید ،


وقتی بازی دو طرفه باشد ،


ارزش انجامش را دارد ،


ولی اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند ،


بازی احمقانه می شود


ماندران ها — سیمون دوبووار




مترسک...


از مترسکی سوال کردم:

آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

پاسخم داد :

در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است

پس من از کار خود راضی هستم و

هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم :

راست گفتی!

من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد

مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!


جبران خلیل جبران


ساده نیست


ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست

چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

 

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام

ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

 

قلب تو پر بود از ماه و هزاران پنجره

ماه را از پشت یک دیوار دیدن ساده نیست

 

بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب

طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست

 

باز هم آمد بهار اما هوا افسرده است

آه از دست زمستان هم رهیدن ساده نیست

 

قلب من آتش گرفت از دوریت باران من

از دل این آتش سوزان پریدن ساده نیست

 

پادشاه قصر قلبم حکمران با شکوه

ساده دل دادم ولی این دل بریدن ساده نیست


پچ پچ غم


صدای پچ پچ غم … خواب من به هم خورده است

دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است

 

صدای پچ پچ غم … هیس ! هیس ! ساکت باش

سکوت ، در دل بیتاب من به هم خورده است

 

تو قاب عکس مرا دیده ای ، نمیدانی

نشاط چهره ی در قاب من به هم خورده است

 

غم تو را نسرودم و گر نه میدیدی

که وزن ، در غزل ناب من به هم خورده است

 

هجای چشم تو را وزن ها نمی فهمند

دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است

 

نجمه زارع


حال مرا نپرس


آوِِخ هنوز زخمیم و رنج می برم 

دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم 

 

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟

غم را نمی شود که به رویم نیاورم

 

قانون روزگار چگونه است کین چنین

درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم

 

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است

از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم

 

وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت

از این همیشه ها که ندارند باورم

 

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا

مجبور می کنند بگویم که بهترم

 

 نجمه زارع




مدّعی


تو مدّعی بودی درون را نیز می بینی
احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!

شاید همان بودی که بایستی کنارم بود
اما دلِ دیوانه ات را ریز می بینی!

گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را
تا پایتخت تو شود تبریز، می بینی

با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم
افسوس! این سرباز را چنگیز می بینی

هر روز کندی از بهار زندگی برگی
تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟

در بازی ات نقش مترسک را به من دادی
افتاده ام در گوشه ی جالیز، می بینی؟

رفتی و بعد از رفتنِ تو تازه فهمیدم
هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!

کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-
روی سگم را روز رستاخیز می بینی ...


 

امید صباغ نو 


ترس

من نشستم بروی

می بخری

برگردی

ترسم این است

مسلمان شده باشی جایی


 

مهدی فرجی



درخت


درختی که منم


برگ‌هایش را ریخت


تا تو


ماه را از میان شانه‌هاش


تماشا کنی.

 

علیرضا روشن 


پنجره بسته

هزار مرغ دریایی

در سینه‌ی من گرفتارند

اگر

    این پنجره باز شود

 

  سارا محمدی اردهالی


 

روبراهم

روبراهم


رو به راهی ک نمیدونم راه راسته یا بیراهه


این روزا چیزی رو ک از دست دادم


قدرت تشخیصه