زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزهی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
فاضل نظری
نمی گویم برایت شعر، آن جوری که می خواهی
نمی بینی در این آیینه منظوری که می خواهی
خودم فرهادم اما حیف! شیرین نیستی، تلخی
نمک دارم! ولی این نیست آن شوری که می خواهی
پَری ها سهم ماهیگیر بدبخت اند و شرمنده
نمی اندازدت تقدیر در توری که می خواهی
به هر تاکی رسیدی مست بودی و نفهمیدی
که پشت پیچ و خم ها مانده انگوری که می خواهی
چه مردانی که با یک جذبه ی خود کشته ای اما
نمی بینی سرِ این دار، منصوری که می خواهی
کسی دیگر نمانده، تکیه گاه آخرت هستم
نمی خواهی مرا این بار مجبوری که می خواهی
دوباره کوله بارِ بسته یعنی می روی، باشد
دلم را پس بده آن وقت هر گوری که می خواهی...
مهدی فرجی
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لا اقل لای کتاب دلمان بگذاریم
هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم
شایداز باغچه کوچک اندیشه مان گل روید
سهراب سپهری
تو مدّعی بودی درون را نیز می بینی
احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!
شاید همان بودی که بایستی کنارم بود
اما دلِ دیوانه ات را ریز می بینی!
گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را
تا پایتخت تو شود تبریز، می بینی
با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم
افسوس! این سرباز را چنگیز می بینی
هر روز کندی از بهار زندگی برگی
تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟
در بازی ات نقش مترسک را به من دادی
افتاده ام در گوشه ی جالیز، می بینی؟
رفتی و بعد از رفتنِ تو تازه فهمیدم
هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!
کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-
روی سگم را روز رستاخیز می بینی ...
امید صباغ نو
شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که
دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری
نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه
سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست
شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست
چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست
رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شهراد میدری
یا که ناقص پس مده یا اینکه کامل پس بگیر
من دل آسان میدهم، باشد تو مشکل پس بگیر
بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شنهای ساحل پس بگیر
ای خدایی که برایم نقشه دائم میکشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر
من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!
مِهر او بر گِرد من میپیچد و میپیچدم
مُهر مارت را از این حوریشمایل پس بگیر
در مسیر خانهاش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر
"کاظم بهمنی"
اگر از منظره ها سیر شدی حرفی نیست
یا از این پنجره دلگیر شدی حرفی نیست
عادتم بود که همراه تو پرواز کنم
اگر این بار زمین گیر شدی حرفی نیست
عشق را مثل عصا زیر بغل جا دادی
به گمانم که کمی پیر شدی ، حرفی نیست
با من از بازی گرگم به هوا حرف زدی
وقت بازی تو خود شیر شدی ، حرفی نیست
تازه گفتی که گناه از من و چشمانم بود
که در این معرکه درگیر شدی ، حرفی نیست
زهرا حاصلی