احساس میکنم حال کسی رو دارم ک درکماست
ن خوب ک فکر میکنم احتمالا دچار مرگ مغزی شدم
تمام اعضای بدنم درست کار می کنن از جمله قلبم
ولی مغزم به کل رو ب زواله
ولی ن کلا از کار افتاده چون همش ارور میده
کاش جای اینکه مغزم از کار می افتاد قلبم از تپش می ایستاد
اینطوری دیگه حداقل دیگران امید ب برگشتم نداشتن
اخه مگه معجزه ای برای برگشت ی مرگ مغزی ب زندگی وجود داره؟
اینو باید ب بقیه فهموند
و مشکل از همینجا شروع میشه
از همینجایی ک هرکس ب زبون خودش حرف بزنه
و کسی کوتاه نیاد برای درک زبون یکی دیگه
پس چطور باید در این دنیای موهوم ارتباط برقرار کرد
من ک نمیدونم!!
آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست
پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست
یک خود آزاری زیباست که من تنهایم
لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست
اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست
ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست
من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای
هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست
لذتی نیست اگر درد نباشد قبلش
لذتی بیشتر از شور پس از ماتم نیست
بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد
آدم بی غم و بی درد دگر آدم نیست
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
حرف نا گفته زیاد است ولی محرم نیست
سید تقی سیدی
اندوهم را
نیمی به زمین دادم
نیمی به آسمــــــــــــــان
نیمــــــــــــی آب شد نیمی آبی
*
تنهایی ام را
نیمی به آسمان دادم
نیمی به زمیـــــــــــــــن
نیمی مــــــــــــــــــــــــ ـــاه شد
نیمی مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــاهی ! !
*
سکوتم را
نیمی به زمین دادم
نیمی به آسمـــــــــــــان
نیمی رعــــــــــــــــــــــد شد
نیمی طــــــــــــــــــــــــ ــــــــوفان !
*
آیینه ی قفس نمی گذارد
پرنــــــــــــــــده فراموش کند
یــــــــــــــــــــک لحظه تنهایی خود را !
سکوت هم نمی گذارد که من تنهایی خود را فراموش کنم !!
*
پرنده به پر بدل شد
پــــر به پـــــــــــــرنده
آب به آبــــــــــــــی بدل شد
مــــــــــاه به مــــــــــــــــــاهی
رعــــــــد به طـــــــــــــــــــــوفا ن
قــــــــــــــفـــــــــ ـــــس خـــــــــالـــــــی
جـــــــــــهان از عـــــــــــــشق تـــــــــــــهی
تــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــو به خودت بدل شدی
مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــن به تنهایی
من از شب های تنهایی، هزاران داستان دارم
درون دل نمی دانی، چه اندوهی نهان دارم
چه می پرسی زسوز دل، که چون شمع سحرگاهی
زعشق بی سرانجامم، بسی آتش به جان دارم
به باد نیستی دادم اگر خاکستر عمرم
ولی شادم که عشقت را به سینه جاودان دارم
بیا ای آرزوی دل، دمی بشنو نوای دل
که این آوای مشتاقی، به یادت هرزمان دارم
روم کُنجی به خاموشی، کنم سر زیر پر بی تو
نه دیگر شوق پروازی، نه میل آشیان دارم
به یاد آن شب وصلی که در پایت به سَر کردم
کنون عمریست کز حسرت، دوچشم خونفشان دارم
به جامی تازه کن ساقی، خدارا کام خشکم را
که من امشب زناکامی، غمی بس بیکران دارم
پس از آن با تو بودن ها، در آغوشت غنودن ها
دگر اکنون چه امیدی ،به بودن در جهان دارم
" ضیاء مصباحی "