آدم هایی هستند که بودنشون حتی مجازی به آدم آرامش می ده !
دوستی شون برات حقیقی می شه و یهو میشن یه قسمتی از زندگیت!
آدمایی هستن که با تمام مجازی بودنشون ،
سهم بزرگی تو حقیقت دوستی های تو دارن
قدرشونو بدون...
تیـغ روزگــــــار . . .
شاهـرَگـــــــــ "کلامَمـــــــــ" راچـُـنان بریــــــده
کـه سکوتَمـــــــ "بَنـــــد" نمی آیـــــــد .!
اینجا زمان عقیــــم شده ...
بـــر روی لحظه ی بوسیدنمـــان
اینجا عشقهــــای با طعـم هــــوس خوابند
اینجا چشـــمها هنگام بوســه بسته انــد
و دروغـــی در کار نیســـت
اینجا همان سایه هایی است از یک عشـــــــــــــق قدیمــــــــی
من نه عاشق بودم ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داندبی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود
من نه عاشق بودم و نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
یک نفر آمد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت
چهار فصل من بهار بود ، حیف
باد پائیزی بهارم را گرفت
اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی ، اعتبارم را گرفت
عشق یا چیزی شبیه عشق بود
آمد و دار و ندارم را گرفت . . .
من که گفتم این بهار افسردنی است
من که گفتم این پرستو مردنی است
من که گفتم ای دل بی بند و بار
عشق یعنی رنج ، یعنی انتظار
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد دل . . .
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو میاندیشد
و کمی
دلش از دوری تو دلگیر است...
مهربانم، ای خوب!
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته، بر درمانده
و شب و روز دعایش این است
زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی
و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد...
مهربانم، ای خوب!
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش را
همهی هستی و رؤیایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش میخواهد لحظهها را با تو به خدا بسپارد...
مهربانم، ای خوب!
یک نفر هست که با تو
تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور
پر احساس و خیال است و سرور...
مهربانم این بار یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح، گونهی سبز اقاقیها را
از ته قلب و دلش میبوسد
و دعا میکند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانهی خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید،
به شب معجزه و آبی فردا برسی
وحشت از عشق که نه ، ترسم از فاصله هاست
وحشت از غصه که نه ، ترس من خاتمه هاست
ترس بیهوده ندارم ، صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست
گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست
غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد.
خار خندید و به گل گفت : سلام و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت...
ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود،
دست بی رحمی آمد نزدیک،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد...
لیک آن خار در آن دست خزید
و گل از مرگ رهید ...
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت : سلام