نذر کرده ام
اگر تا چهل روز دیگر نیایی
دق کنم!
خیلی حس بد و تلخ و سرگیجه آور و کلافه کننده و سردیه که
هر روز به چیزی فک کنی که حالا حالا ها قرار نیست اتفاق بیفته...
حقارت تمام است
اینکه سقف مطالباتت این باشد که دلت بخواهد
اگر روزی اتفاقی از کنارت گذشت
دست کم سرش را به سمت نگاهت بچرخاند...
اما کاش اینطور باشد حتی اگر حقارت تمام باشد!...
بیا در غروب آخرین سه شنبه سال
برای گردگیری افکارمان آتشی بیافروزیمو کینه ها را بسوزانیم
و زردی خاطرات بد را به آتشو سرخی عشق را از آتش بگیریم
و آتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم !
آنِه!
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؛
وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؛
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات،
از تنهایی معصومانه دست هایت؛
آیا می دانی که در هجوم درد ها و غم هایت؛
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت؛
حقیقت زلال دریاچه نقره ای نهفته بود؟
آنِه!
اکنون آمده ام تا دست هایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری؛
تا در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی؛
اینک، آنِه!
شکفتن و سبز شدن در انتظار توست، در انتظار توست ...