تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت تو خیالت راحت ! میروم از قلبت ... میشوم دورترین خاطره در شبهایت... تو به من میخندی و به خود میگویی : باز می آید و میسوزد از این عشق ولی ... برنمی گردم ، نه
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد ... عشق زیباست و حرمت دارد ...
غمی دارم ز دلتنگی اگر گویم زبان سوزد اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد خودم تنها دلم تنها وجودم بی کس و تنها در این شهر فراموشی در این مستی و بیهوشی به دورافتاده ام تنها!