یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز ...

دلتنگی ...

گفتند
دلتنگی هایت را به برگ بسپار
پاییز، می ریزد.

سپردم.

اما ندانستم درخت دلتنگی های من
کاج است.

????


 

کاش

کاش مرگم ...

غروب پاییزی باشد!

پویا جمشیدی


بوی یلدا را میشنوی؟

بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر ...
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان ...
 قراری طولانی به بلندای یک شب....
شب عشق بازی برگ و برف...
پاییز چمدان به دست ایستاده ....
عزم رفتن دارد....
آسمان بغض میکند ...
میبارد...
خدا هم میداند عروس فصل  ها چقدر دوست داشتنیست ..
دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد ....
آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد ..
دستی تکان میدهد ......
قدمی برمیدارد سنگین و سرد
کاسه ای آب
میریزم پشت پای پاییز... و....
تمام میشود ...
پاییز ای  آبستن روزهای عاشقی
رفتنت به خیر...

پاییز از بی مهری ها شروع میشود..

تکرار مسواک زدن در همه شبها ،
 دندانها را سفید میکند
و تکرار خاطرات در همه شبها ،
 موها را . . .
ﮔـــﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ می شوﺩ ؛
ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ .…
ﮔـــﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻠﻒ می شود ؛
ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﻋﻤﺮ !
ﻭ ﭼﻪ ﻋـــﺬﺍﺑﯽ می کشد ،
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫــﻢ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻠﻒ می شود ؛
ﻫــﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ…..!
پاییز از مهر شروع نمی شود ،
پاییز از بی مهری ها شروع میشود..

پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت

پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"

بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنـــی کـــه مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من ، عزیـــز غــم انگیز برگ ریـــز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!

سید مهدی موسوی


صدایم کن

صدایم کن تا مرا در آغوش کشد زندگی

همانند پروانه ای سبک در آغوش گلبرگها

صدایم کن تا زیبا شود صدای زندگی

همانند خش خش برگ های پاییز بر سنگ فرش خیال

صدایم کن تا بند بند وجودم فدایت شود

آنگونه که حرف نامم را آوا میکنی

صدایم کن تا خشتی تازه نهم برین ویرانه

صدایم کن تا از قفس پرواز کنم سوی آسمان

صدایم کن…


دارد به جانم لرز می افتد...

دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم
دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم

در خود فرو می میرم و چشمی مرا اینسان نمی بیند
آهسته دارم می روم از دست ، من با خود گلاویزم

دارد به گرد خویش می چرخاندم هر لحظه ، هر ساعت
من عقربه ؟! نه ... مثل عقرب زهرها در خویش می ریزم

دارد به گرد خویش می چرخا ... نه ... من در خویش می پیچم
من مار ؟! نه ... من مار زخمی ؟! نه ... ولی از زخم لبریزم

سرشار از زخمم بیا ، زردم بیا ، دستت نمک دارد
تا شور انگیزانیم ، با شوق از این خاک برخیزم

برفی ، زمستانی ، تگرگی ، نرم نرمک می رسی از راه
دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم

"محمد علی آل مجتبی"

بگذار و بگذر

من آن چوپان بی دینم که پیغمبر نخواهم شد

مرا بگذار و بگذر چون از این بهتر نخواهم شد


نخواهم شد شبیه این همه پیغمبر کافر

شبیه این همه پیغمبر کافر نخواهم شد


به چندین چشم زخمم دلخوشم با اینکه می دانم

که با هر زخــم چشمی مالک اشتر نخواهــم شد


همین شادی مرا بس که اگر زخمی نپوشاندم

برای گـــرده های دوستان خنجـــر نخواهم شد


نه از پائیز باکم هست و نه از دست تو چون من

گل  ابریشــم  قالیچــه ام  پرپر  نخواهــم  شد


نگو دلواپسم هستی که چشمت زیر گوشم گفت :

برایت  دایه ی  عاشق  تر  از  مادر  نخواهم  شد

 

غلامرضا طریقی


دلم تنگ است


دلم تنگ است...

دلم اندازه حجم قفس تنگ است...
سکوت از کوچه لبریز است...
صدایم خیس و بارانیست...

نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست.....