خبری بر دل داشت


 گفتم از بام که برخواسته ای؟


 گفت از بام عزیزی که تو بر دل داری


گفتم او را دیدی؟


یا که او دید تورا؟


گفت آری او را دیدم....


دلش از آیینه ها روشنتر...........


رخش از ماه فروزانتر بود..........


زیر لب درس وفاداری داشت


قدمش تخم محبت می کاشت


گفتم ای قاصدک کوچک منخوش خبر آوردی


آن عزیزی که تو او را دیدی ز من او هیچ نگفت؟


گفت "چرا.........زیر لب زمزمه می کرد


 ’ خدا یارش باد


در همه حال نگهدارش باد


گفتم ای قاصدک کوچک من چه خبر می بری از ما بر او؟


گفت مرا ......


خبر دلشده ای ......شیفته ای...........سوخته ای


قاصدک را که وجودش همه از من شده بود


من دمی بوسیدم .....بوییدم.....به خدایش دادم


گفتمش بار دگر چون رفتی خبر از ما بردی


تو بگو ای مه منکه خدا یارت باد در همه حال نگهدارت باد


و دگر هیچ مگو............


قاصدک را با اشک به فضایش دادم


او که می رفت از آن بالا گفت


"به خدا میگویم .......به خدا میگویم......."